داشت میگفت، "وَیلَکُم! ما علَیکُم أن تُنصِتوا إلَیَّ فَتَسمَعوا قَولی؟!...قد مُلِئَت بُطونُکُم مِن الحَرامِ ...

چند ساعت گذشت، یک نفر فرياد زد: «مَنْ يَنْتَدِبُ لِلْحُسَيْن(عليه السلام) فَيُوطِيَ الْخَيْلَ صَدْرَهُ وَ ظَهْرَهُ»؛ (كيست كه داوطلبانه بر پيكر حسين اسب بتازد تا سينه و پشت وى را زير سم اسبان پايمال كند؟!)

(مقتل الحسين مقرّم، ص 302)

 

نعل های تازه میبندند...

مقدمه:

راستی چرا نمیفهمیم؟

مُلِاَت بُطونِکُم مِن ....

 

 

نفت میریزد از حوالی جنگ

وقت خون های خیس در غزه

توی یک بانک یک نفر میگفت

قصه ی قرص های بی مزه

باز داروی خواب آور تا

ناخودآگاه خوابمان نبرد

تا که دور از هر آنچه طوفانی است

ناخدا توی آبمان نبرد ....

 

گفته بودی توی این امت

مورهای سیاه روی سنگ سیاه

در شبی که سیاه و تاریک است

می برند دانه های مال تباه

پشته های نزول می آمد

بر دل خانه های کارگری

داشت بمب خوشه ای میریخت

یک نفر بر کرانه های باختری

 

نعل تازه ببند بر اسبت!

 

توی زراد خانه های شما

موشک از نفت و پول میریزد

صیحه ی سرد این مسلسل ها

از دل سرد بانک میخیزد

توی این بانک توی هر صندوق

تیرهایی سه شعبه پر است

پشت این پیشخوان جهانی از

سم اسبان نعل تازه شده است

خانه های نزول خواران را

باجه هایی بزرگ پر کردند

چون که سیل گرسنگان میریخت

تعرفه را کمی دکور کردند....

مالداران راس تعرفه اند

مال بازان در انتهای کلام

که اصالت تمام ثروت توست

چه حلال است و چه مال حرام

خانه های نزول خواران را

بانک هایی بزرگ نامیدند

روی سنگی سیاه ربایش را

توی گرد حلال پیچیدند

 

اسب ها را نعل تازه زدند!

 

مُلِاَت بطون قوم شما

با کسی میتوان کلامی گفت؟

طفل شش ماهه را کسی آورد

داشت راه نجات را می گفت؛

که لب اصغرش به خون غلتید

که دو دستی زماه می افتاد

شرح این شرحه های قاسم را

موشک باجه هایتان میداد ....

 

هی شدند اسب های تازه به نعل...

 

ننگ بر لحظه های خوابیدن

وقت بیتابیِ علیِ رباب

پشت این پیشخوان کسی آرام

گفت پولی بده، دوباره بخواب....

 

نعل اسب ها میدود بر ماه....



تاريخ : سه شنبه 8 بهمن 1398برچسب:نوید, بهداروند, شعر, بارانگاه, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, بطری گم شده در دریا, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |

 

 وقتی ادبیات تمام شد.

کتاب را باز میکنی؛ کتابی که نماد انسان های متمدن است، آدم هایی که قرار است دوباره مصرف کنند این بار نه از قفسه های فروشگاه های بزرگ نه.. بلکه از صفحه های سیاه و سفید یک کتاب؛ گویی باز هم قرار است چند نفر در مسیری پر فراز و  نشیب به هم برسند یا به هم نرسند یا اینکه با گفت و گویی معقولانه در کنار هم مسالمت آمیز زندگی کنند – البته بدون حشایه- بعد کتاب را میبندی میبینی مخاطب حوصله ی فکر ندارد، خسته است، دوست دارد دائما خیال پردازی کند دوست دارد شاهزاده باشد یا ملکه یا پسر تاجر یا دختر پریان، دوست دارد هر چیز خیالی باشد که طلاکوبی شده، دوست دارد کامل باشد - مثل کلمات زیباترین، غنی ترین و تمامی ترین های دیگر - و کمال و جمالی بی نهایت که هرگز به آن نخواهد رسید را در خیال تجربه کند، مخاطب مشتاق ابهام خیالی این داستان هاست.... کتاب هایی که سال هاست حرف میزنند اما دقیقا معلوم نیست با چه کسی...؟

حرف میزنند با کسی مبهم ، از کسی که تمام بود و کمال

این کتاب های ایده آل گرا، حرف میزنند با تو توی خیال

 

این مخاطبان عالی عشق که همه شاهزاده اند و وزیر

که طلا بسته اند بر سرشان و مزخرف1 شده تمام سریر

 

و مزخرف شده تمام کتاب تا که شایسته ی خیال شود

باید این قهرمان طلا بخورد، تا کمال خرجیِ جمال شود!

 

این کتاب کم و مزخرف را با طلا  و زنی بیاغازید

بعد هم با کمی گریه صفحه ها را کمی بیارایید

 

راستی بوی مرده می آید زود باشید قهرمان ها را

هر چه زودتر همسری بدهید و ببندید این دهان ها را

 

خوب کتاب مزخرف ما هم میرود در مسیر رنگی چاپ

میرود پند نسل ما باشد: "که زن و عشق و جیب مایه نقاپ!"

 

شاعر اندوه زار خود را با  یک وجب قبر هم معامله کرد

توی بانکی ربای شعرش را توی تفسیرها مجاعله کرد

 

تا نویسنده زنده است یک لحظه به کتابش کمی کفن بدهید2

شعر و شاعر خفه است پس یک بار گوش خود را به این دهن بدهید!

 

داستان ها اگر خیال شدند، جا برای چشم باز کنید

کجی این دهان شاعر را با لگد هم شده تراز کنید...

 

تا بدانیم زندگی شاید همه اش جشن و پایکوبی نیست

سردی و گرم دارد و قطعا زندگی در خیال چیز خوبی نیست ....

 

1- مزخرف و طلا کوب!

2-به قول رولان بارتز: نویسنده مرده است.



بیش از یک قرن از نظریات نخست روان شناسی امروزی میگذرد و سوالی بنیادین هنوز در ذهن مانده است:

رسالت روان شناسی چیست؟ شناخت بیماری های روان؟ مهیا کردن برچسب هایی برای افراد ناهنجار یا غیر عادی؟ در این صورت انتقاد فوکو از دستمایه بودن روان شناسی و ابزار بودن آن برای تثبیت و نهادینه کردن الگوهای ثابت یک گفتمان قدرت و توانایی سرکوب الگوهای مخالف با آن هم صحیح خواهد بود. علمی که اکنون بنیان و ریشه در بیماری های مختلف دارد، چگونه میخواهد برای افراد عادی بهروزی را بوجود آورد.... شاید این سوال نقطه ی آغاز ساختار شکنی روان شناسی مثبت بود...

دومین پاسخ سلیجمن1 به خبرنگاری که از او پرسید "وضعیت روان شناسی چگونه است؟"

پاسخ  سلیجمن دو کلمه بود: "خوب نیست!!"

فراموشی "کوتاه مدت".

یک نفر بعد سال ها رفیقش را دیده بود. پنجاه سال گذشت... الان هر دو پدر بودند، یکی پدر یک دختر سر به راه و آرام و یکی پدر دختری آشوبگر، هرج و مرج طلب و عصیانگر که دیگر رسما او را "غاطی" صدا میزدند. هر دو مرد دیگر پیر شده بودند، لباسهای سپیدشان خط تیز اتو نداشت، بوی عطری نمیدادند، بوی خاک میدادند...  هر دو بازنشسته، از دو بانک مختلف، گاهی وام میگرفتند و ربا میخوردند... گاهی پسش میدادند و هوا میخوردند ... گویا در طول سال های مدید این ها همه بی اهمیت شده بود. دیگر جمله ها یادشان میرفت، حرف های پراکنده میزدند، یکی از مشاوران روان شناس که رفیقشان بود گفته بود دارید بیماری فراموشی میگیرید.... حرف هایتان پی هم نیست.... حرف هایی که شاید بی سر و ته، اما از پنجاه سال حکایت داشت...

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

-"طرفای سال پنجا و چن بود...؟"

-یاد من نیست رفیق باور کن!

-روزگاری که روز روشن بود...

 

داشتم قصه های کودکیمان را

از زمان "غریب" میگفتم

راستی "غریب" یادت هست؟

که به او هم ادیب میگفتم...

 

-آره آهان... چه شد؟ شاعر شد؟

-با هزار آرزو مسافر شد

رفت غرب و آخرش یک روز

توی دامانشان مشاور شد

 

وقت برگشت او دختر من

نوجوان بود و اختلالاتش

کرد مجبور مادرش را .. و...

پیش دکتر غریب هم بُردَش..

 

بعد ده ها سکوت در جلسات

مات و مبهوت تر شد این دختر

خورد برچسب یک روانی را

حالتش خوب هم نشد آخر

 

اختلالات ذهنی او را

یک نفر که روان شناسش بود

گفت هستند اگرچه پنهان اند

به "خود  تند خو"1 حواسش بود!!!

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

هان... همان کوچه و .... آقا چه بگم...

کل آن خانه ها مصادره شد

عده ای بانک با ربا و سند

کل آن کوچه ها ... خاطره شد...

 

اولش خانه را گرفتند و

بعد هم کسب و کارِ خانه داران را

کوچه خاموش تر شد از وقتی

حبس کردند کارخانه داران را

 

راستی داشتم چه میگفتم؟

 

-پیر شدی حاجی و حواست نیست

ما فقط خوب خاک خورده شدیم

با همان بانک لحظه لحظه عمر

با کفن در حساب ها سپرده شدیم...

 

-داشتَ... داشتم چه میگفتم؟

دخترم را... نمیشود آیا.....

یک نفر سالمش بخواند و بس؟

-مشکلش واقعا چه بود آقا؟ 

 

-سر سازگاری نداشت با اینجا؛

چرخ خوردن و خواب دیدن را

خسته بود از هر آنچه چه معمولی است

مثل احشام زنده ماندن را....

 

سوژه ی خیمه شب بازی خوبی

توی دست رون  شناسان شد

پشت برچسب ها که خوابید و

خرج تحقیق های ارزان شد...

 

چند برچسب خورده او الان

هرج و مرجی، یاغی و بیمار

در حساب جاریش دفن است

نیمه شب گاه میشود بیدار...

 

فکر میکنم گاهی اگر

بین بانک هایمان مشاجره شد

نیمه شب ها و وقت بیداریش

به که گوید خودش مصادره شد؟

 

راستی داشتم چه میگفتم....؟

 

1-دکتر م.سلیجمن نظریه پرداز روان شناسی مثبت؛ از جمله مباحثی تامل برانگیز وی مساله قربانی محوری در روان شناسی فعلی و برچسب زدن بود که بیماران را همواره در این چرخه ی بیماری نگه میدارد بدون توجه به توانمندی های بالقوه و بالفعل آنان.

1-یادی کنیم از روان تحلیلی خاک خورده سه گانه وId  ....



 

انتخاب ها...

جنگ بالا گرفته بود،  گوشه ای از جاده زندگی میکرد، زمستان که آمد شاید از انبوه مردگان، شاید از پتوهای نرم سازمان ملل با  خودش وبا آورد، تب داشت و بدنش هنوز میلرزید، پیرمرد با خودش فکر کرد "نمیگذارم از وبا.... فقط با گلوله میمیرم.." کوله پشتی اش را برداشت و از خط قرمزی که حائل جنگ بود جلوتر رفت ....

 

انتخاب روش مرگ....

 

اگر چه من و تو باز هم اتاق شدیم

 ولقمه نرم کرم های باغ شدیم

اگر چه چار سال است مرده ای رفیق

اگر چه توی خودت دست برده ای رفیق

اگر چه موسم پاییز برگ ریزان نیست

امید تو حتی به آخر زمستان نیست

پرنده ای شده ایم وقت دی ماه و

که بال هم نزدیم توی این راه و

رفیق توی لانه خود گیر کردیم و

بجای نان، کرم ها را اسیر کردیم و 

 

تب وبا گرفت بال و پایم را

که شکارچی گرفت رد پایم را

بیا به خروجی لانه مان برویم

و به میدان مین خانه مان برویم

شکارچی منتظر است، یک گلوله بخور

دوباره ساچمه از دهان لوله بخور

که سبک زندگیِ قبل ما نمیداند

که معنی حرف گلوله را.... نمی داند

اگر چه برف باریده تا که کبک شویم

لزوم ندارد که تکرار سبک شویم

بیا به مرگ هایی جدید خو بکنیم

 و روش های مرگ را جست و جو بکنیم 

اگر چه خواب هم نیامد به پشت درت 

هجوم خاک را نریز توی سرت

میان ساکت جنگل، تیر خورده میمیریم

میان جنگلِ از مرگ مرده میمریم

میان درد وبا، زیر تیغ بمیر

کمی سکوت کن بدون جیغ بمیر

 به احترام مرده­ پارسال هم خفه شو

به احترام همین چار سال هم خفه شو....

 

پانوشت یادی از نقد های م. آوینی



آماری در احتمال

 

پیش از آنکه این شعر را بخوانیم بیایید از خودمان یک سوال بپرسیم، حتما شنیده اید که گفته اند آدم تا چیزی دارد قدرش را نمیداند، ما ادبیاتی داریم که سرشار است از معنا و مفهوم و وقتی این معنا قرن ها و سال های سال رشد میکند، گاهی تکراری به نظر میرسد، بیایید امروز به دنیایی فراتر از اشعار پرمعنای فارسی سفر کنیم، به دنیای غربی برویم که امروز دیگر نقاب کاپیتالیسم را به صورتش نمیگذارد، دیگر بعد از آنکه سوسیال ها به میدان امدند، صحنه ی نقاب بازی ها جایی برای کاپیتالیست ها ندارد و امروز با نقاب لیبرال چهره ی جذاب تری را برای خود دست و پا کرده است. آدم های این دنیای لیبرال اندک اندک معنای خود را از دست میدهند، کم کم در ورطه ی بیشتر داشتن و بیشتر خواستن بوی زندگی را فراموش میکنند و به عدد تبدیل میشوند. شعر آن ها شعری بی روح است. شعری که روح خود را از آغاز فروخته است. امروز شعری میخوانیم از دنیایی آنسوی غرب که معنای خود را از دست داده اند و گروهی از آن ها در این بی مفهومی دائما دست و پا میزنند، در آرزوی حس چند قطره باران...

 

آخر این شعر دل آدم لک میزند برای خواندن چند بیت حافظ، چند بیت مولوی و کمی معنا ....

 

بحث اعداد که باشد، عمر را در یک متر جا خلاصه میکنند، یک متر برای تولد، یک متر برای رشد، یک متر برای دویدن و یک متر برای مرگ. از میان آدم هایی که این روال را طی میکنند، کسی که فکر کند که در انبوه میلیون ها آدم تنها عددی است که قرار است چند سال بعد از مرگش از گوشه ی نمودارهای آماری حذف شود، بی شک طغیان خواهد کرد و مثل فردریش بعد از مدتی چانه زدن با این تفاوتی که درونش هست و فرق بزرگی که میان خود و اطرافیانش میبیند، خود را دیوانه خواهد پنداشت یا تصور میکند که زود زاده شده است. گروهی شاید این چنین نکنند و به خود بقبولانند که ناظر این تئاتر ابزورد شده اند، آن ها حتما نویسندگان خوش ذوقی خواهند شد. چند نفری هم ممکن است پیدا شوند که پراکنده میگویند "اعداد کافی نیستند، فیلم نامه را تغییر دهید، کارگردان کجاست؟" 'گاهی از خودشان میپرسند که چند سال است در جست و جوی معنا هستند؟

 

-گروه صفر

عشق احساس آخرین رویاست

قبل خواب است و بعد بیداری است

عشق تصویر خنده ای مبهم

توی خواب غلیظ قاجاری است

 

-گروه اول

چند لحظه بعد بیداری

قبل رفتن میان عالم خواب

عشق کوهپایه ی مه آلودی است

قبل مردن میان آبی آب

 

چهار عنصر و چار مصرع شعر

چار تصویر از ابتدای حیات

آب و آتش و باد و پیکر خاک

چار رفتار با لعاب صفات

 

-گروه دوم:

من خیالات عالمی هستم

که به ما یوغ عمر میبندند

ناخودآگاهِ چار حالت عمر

من درونم دو شعله سرگرمند....

 

-گروه سوم:

یک نفر چاقوی قلافش را

نکشیده و راه می افتد

پشت سر مثل سایه ای آرام

میزند یا به چاه می افتد

 

یک نفر میزند مرا از پشت

کتف زخمی و باز میگردم

هیچ کس نیست در حوالی من

با دو تا چشم باز میگردم

 

هیچ کس نیست، کتف من زخمی است

از کجا زخم میخورم امروز

کوچه ای خالی است مقصد من

 چشم من بسته بود از دیروز

 

شاید این زخم های بی خوابی است

وقت هایی که چشم میبندند

لحظه های که فکر و جسم و خیال

در دل جنگ سرد سرگرمند

 

زخم ها رفته رفته رفتند و

جایشان استخوان در آمده بود

آدمی وفق میدهد خود را

با هر آنچه که پیش آمده بود

 

-خود گویی گروه سوم:

"چاقویت را کنار بگذار عمر

از تنم استخوان مانده از هر زخم

کتف زخمیم می زند لبخند

رو به هر فحش  و تازیانه و اخم 

 

خنجر از پشت می زنی بیخود

اره بردار باز اگر مردی...

استخوان را ز عمیق ریشه ببر

باید این بار با چه برگردی؟

 

وقتی آهن شود تمام تنم

با خودت شعله ای ستبر آور

وقتی از دود سردرآوردم

با خودت نیز سنگ قبر آور

 

ما که از خاک سر درآوردیم

باد و آتش به ما نفس دادند

تا شدیم آب، دستمان از ابر

حکم آزادی از قفس دادند

 

چار عنصر و چار حالت عمر

از نیاکان به ما رسید این بار

ما شدیم آب چارمین عنصر

رو باران بگو دوباره ببار"

 

 

 



الهم رب شهر الرمضان ....

ماه باران

عاشقانه تر از این هاست، زبانم کم بود

تا چه اندازه زبان و کلمات اندک بود

من به دنبال شروع کلماتش بودم

میشناسم مگر او را؟ درونم شک بود

 

چهره های بسیاری که در این شهر گذشت

فکر کردم که تو حتما یکی از آنهایی

هی دویدم پی تصویر تو در آئینه

آخرش هم به خودم خوردم و این تنهایی

 

کوله باری پر از دوری تو بر دوشم

راه افتادم از این شهر به جایی دیگر

باز دنبال تو بودم که صیدم کردند

خانه هایی پر دیوار ولیکن بی در

 

چه کسی بود که به حرمت او

جسم دیوار تک خورد و به  پایش افتاد

چه صدایی پس خانه ما می آمد

که مرا برده به سویش میان مرداد

 

من به دنبال تو هرچند دویدم اما

سخنت را ز دیوار شنیدم که از هم پاشید

گفت دیوار: در آغاز ستیغی بودم

حس او کرده مرا خاک نشینی جاوید..."

 

بسته چشمان مرا شک و هوای تردید

سوء ظن دارم و بی ابر نباید بارید

دیدنت با من و چشمان ترم شرط گذاشت

شرط ایمان سپیدی که ندارد تردید...

 

داده ای چشم مرا تا که ببینم یک روز

نوری از نور بده نور سماواتی من

حسن ظن من الکن عطایش با تو

که نیازی است در این حال خراباتی من...



تاريخ : چهار شنبه 22 خرداد 1398برچسب:نوید بهداروند, شعر, شهر, بارانگاه, شعغر معاصر, چار پاره, دو بیتی معاصر, داستان, فلسفه, شهر باران, شهر, باران, نامه,, | | نویسنده : نوید بهداروند |



سرمای شهر ...
امشب تمام صدا ها منجمد شدند
سرمای بیرون زمستان گلویم را فشرد
صدای باد را برون داد از نبض من 
اینک ترانه های درد را به سنگ روحی فشرد
بی وقفه امدند اجسام پر اوازه سطح شهر
قلبم صدای را برف کرد و زیر کتابخانه مرد
غرق خیالهای وهم و برپا زمام دار شرق
بر پا نمود قصری از نام های کلوخ وار و خرد
اورد سیاه پیاله ای پر از موج های ضعف
جام خم نسیان به دست خط تمام خورد
 


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان, | | نویسنده : نوید بهداروند |
تصویر بیرون شهر....
بیرون محدوده ی تمام خانه های شهر   
خارج از تنگنا های پر ادم و 
جسم های خواب یا جنب جوش کار
تصویر راکدی است از کوه های خم 
هر شعر محتوم به تصویر آن
باید کند کلمات را زنجیر در میان
تا خیال ارضا دهد شعری ایست جدای از توده ها 
تصویر دیده ام حک شود تمام 
بر پوست رنگ باخته ی برگه ها 
می ناممش سفید.....
بیرون مخروبه های پر فقر و جسم های خم زده
چون کوه های بیرون شهر
در بطن کویر باور پر علف سبز در نمای 
روی خاک های غمیده صد سال پشت هم 
در قحطی حروف و بحث و امتداد
تصویری ایست ناتمام در گریز از حیات
اینجا نشسته ام تا نقش کنم 
تا با ورم شود که شعر میکنم سیاه
بر پوست وار برگ
در جیره بندی واژه های بی انفصال 
نیستی  بر افروختگی های خشم ...انتهار
به ژرفنای رسالت خویش 
لب میگشایم از لبخند های تب دار
ارام میگیرم....
خمیدن به تصویر های انفعال
تکیه بر مخروبه ی شکل های اشتعار


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |
توده....
این دیوار نیست پوستی ضخیم 
کوله ای از سنگ های مرده است روی هم 
ساعات مه الود شب در انهنای جامه ی سنگ وار خود
تصویر این جا را نقش میکند بر خیال 
در تارکی چشم ها کار دستی ام را تار میکند نگاه
بیمار تردید دست دست میکشم بر آن
نه دیوار نیست که روی هم سخت کرده ام 
تا پوستین نقشه های خانه را کنم بنا
در داخل چارچوب سرسخت  بی پنجره 
بی نور بی تصویر موج ها ی چوپان راستگوی
گام های باد بر پوست دست هایم 
هرگز گذر نخواهد کرد 
با پلاستر ابی فقط فاجعه ای را رنگ میزنم 
که تنهایی واژه های رودخانه را 
در طنین صدای تلویزیون های رنگ دار
به فراموشی ارام خشکیده است 
با لبان خار های زرد رنگ صدای خاک کرده ام 
در تنیدن ریشه ی خاک های من
اوای عقربه های ثانیه گرد را قسمت 
خاموش دیوار میکنم
با هم دهان را  خیس کرده ایم 
در کمرنگی نا هم اواز بتن
اواز مدید بهم خوردن زنجیرهایی است
پیچ در ذوب هم
این تنها صدایی است که در اتاق میپیچد
هر چند ساعت یک بار
امال انتظار ......
اوار و بیقرار ......


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |
میهمان ...
عقربه های ساعتگرد
یک بامداد را بیدار کرد 
رها شده در لابه لای اینه های ثانیه 
زیرانگشت های پایم تکه های خیس و خرد
در حروف از یاد رفته ی سال های پیش 
با تیره ای ارام حرکت میکنند ....
واژه های خاک گرفته و بعضی 
پناهگاه رویش خزه هایی شده اند 
که چند سالی است زیر میز  تا موکت 
ریشه هایی به لایه های خاک روی کاشی تنیده اند ....
چند سال است که نمینویسم ...؟
واژه ها از انگشت هایم حرکت کرده اند 
به زیر میز ...
روی هم انباشته اند 
شاید از چند وقت پیش
در گریز از تارکی برگه های من 
روی لبریزگاه سالنامه ی مغموم هشتاد و یک 
بار اعداد صفحه های باطله 
راهی به زیر میز یافته اند
"جمله هایم هایم ته کشید و وقت اندک است
خوابی غلیظ ....
چشم هایم را تنگ میفشارد به هم 
بگذار در میمانی لحظه های اخرم
پیش از کنار کشیدن از برگ تا لحاف
یا زیر شاخه های مصنوعی پتو 
با حس خیالی لمس وار چمن
سبزی اخرین لیوان چای کهنه را
 دم کشیده از ظهر تا غروب 
با جمله های تو قسمت کنم 
در روزهای مرطوب فلسفه 
سطح صفحه های اتاقم در انتظار توست
باز در کتاب جا مانده ای 
شاید قرار میدهی مرا 
در جوهری که تمام واژه هاست
برگرسنگی تمام کلاغ های دشت 
در خیسی  دشت ویرانت نشانده ای
           به ت.س.ال
 


تاريخ : چهار شنبه 23 بهمن 1392برچسب:داستان کوتاه, داستان,شر سپید , شعر نو, | | نویسنده : نوید بهداروند |

پيكر تراش

روي سنگ خراشيده مقابلش خيره بود. با شيفتگي تمام نگاهش ميكرد. اين قالب سرسخت تراشيده شده اكنون پس از چند روز ضربه هاي سرسخت بازوهاي او در موج هاي عرق بدنش ارام خرامان و با زيبايي دردناكي شكل گرفته بود.  همچنان با چهره اي نيمه كاره شايد رو به اتمام در قامتي از گردن به بالا جلويش ميخكوب شده بود. دقايق سپري ميشد و حركت قلمي فولادي بر چهره اي نازك شكل ميبخشيد. كار چهره تمام شد. لحظه اي كه شير اب را باز كرد تا جرعه اي روي چهره ي خاك گرفته بپاشد.

خيالي پايش را سست كرد. تنها صدايي در ذهنش غوطه ور بود. "تمثالي كه در وراي خاك نشسته روي چهره ي مجسمه بود." شتابزده شير رابست و به سمت كارگاه قدم برداشت. ارام انگشتش را روي كليد فشرد. و به گوشه ي اتاق نگاه كرد. مهتاب كارگا چند ثانيه اي چشمك زد و سپس ثابت لايه اي از نور را به همه به همه جا پخش كرد. مجسمه در گوشه اي استوار مانده بود.

تا دقايقي بعد چهره را با ابي سرد پاك كرد. دردي مختصر زخم هاي روحش را خراش ميداد. شيفته به مقابل خيره بود. بي توجه به دقايقي كه سپري ميشد. احساسي ديوانه وار از جمله هاي ناگفته روحش را ميفشرد. اما بي فايده بود.

احساسي عبث جمله هايي كه زيبايي اين تصوير درون او منجمد كرده بود بي اختيار و اواره به زبان اورد. مدتي با تصوير تراشيده شده شروع به صحبت كرد. كلماتي شايد غريب و غيرعادي نمفهوم ... اما اطمينان داشت كه افرينش اين كلمات درونش را متحول كرده اند.

 صداي موتور هاي كارگاه خراش هاي سنگ يا ضربه هاي چكش ازارش نميداد. مصمم به جمله ها ادامه داد تا اين كه ناگهان ساكت شد. گويي همه ي فوران احساساتش فرو نشست. مجسمه هنوز به گوشه اي نامعلوم خيره بود. تنها صداي عقربه گرد روي صفحه ساعت در اتاق منعكس مي شد. احساسي منزجر كننده از اين جملات بيهوده كرد. در رويايي مخرب چكش را به دست گرفت تا مجسمه را خرد كند. اما بيش از آن افريده بود ...

با يك غريزه ي حيواني به پشت مجسمه شتافت. قلم اهني اش را روي مو هاي سنگي مجسمه گذاشت. ساعت ها درون آن را خالي كرد تا جايي كه چهره ي سنگ تراش كاملا در آن فرو ميرفت. ام هنوز درون اين حفره تاريك بود. نيم نگاهي به مجسمه كرد. هنوز بي تفاوت به نقطه اي كور خيره بود. با ضربه هاي متوالي و ارام درون چشم ها را خالي كرد. قاب ظريف را فشرد و از گردن ضخيم سنگي اش جدا كرد. نقاب خاك گرفته را روي چهره اش گذاشت. بويي از گرد و خاك در دماغش پيچيد. از حفره هاي چشم به همه جا نگاه ميكرد. ديگر خبري از ركود ثابت مقابلش نبود. زيبايي جزئي از او شده بود. سيراب نگاهي به اطراف كرد. اكنون اماده ي افرينشي ديگر بود ....



تاريخ : دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:داستان كوتاه, داستان, short story, | | نویسنده : نوید بهداروند |
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 15 صفحه بعد